بوطیقا



معتقدم که کلمات و الفاظ و اسامی قدرت دارن و از خودشون انرژی و امواج ساطع میکنن. این اعتقاد حاصل تجربه هست و مطلقا برخاسته از تاثیر کتابهای نسبتا زرد قانون جذب» ، قانون راز» ، بخواهید تا بشود!» ، بنویسید تا بشود!» ، تجسم / تصور کنید تا بشود!» نیست.

من همیشه علاقهی زیادی به استفاده از الفاظ حاوی بار منفی داشتم و شاید هنوز هم دارم. نکتهای که این بین برام جالب بود اینه که به مرور زمان اون صفت و لفظ منفی جزئی از شخصیت و رفتارم شد! الان که از چنین اتفاقی آگاهم تصمیم گرفتم از دانسته‌ام استفاده کنم و یک ویژگی خوب رو در خودم ایجاد و نهادینه کنم.

نخبه سپهری»؛

- به محض دیدنش مهرش به دلم نشست. اسم کتابی هست از عبدالرحیم طالبوف» و موضوعش هم در مورد پیامبر (ص) هست،

- بیشترین معنی رو در کمترین واژه‌ها بیان میکنه،

- در عین ایجاز و اختصار، کامل و جامع هست، 

- در واقع تمام چیزی هست که من از زندگی میخوام! نخبه بودنی که آسمانی و حاصل لطف خداونده.

بوطیقا»؛

- اسم و لفظ جدید و جالبی هست،

- مثل اسم واقعی خودم ریشهای یونانی داره،

- معنیاش فن شعر و شاعری» یا کتاب شعری منسوب به ارسطو» هست،

- بر این باورم که تمامی افراد مثل یک کتاب شعر هستن. بعضیها پرفروشتر و دلنشینتر و خوندنیتر، بعضی نو و بدیع و جدید، گروهی عاشق پیشه و احساسی، دستهای خشن و با لحنی حماسی، عدهای آموزنده و تعلیمی و.

من هنوز نمیدونم که کی هستم و توی کدوم دسته قرار میگیرم! اینجا بوطیقا» نامیده شد تا بلکه کمکی باشه برای شناخت خودم. تا شما این شعر سپید و بیوزن و قافیهی افکارم رو بخونید و با نظرات و انتقادات خوبتون باعث پیشرفت و بهبود شخصیتم بشید. :)


بسم الله الرحمن رحیم.

وبلاگِ دُردانه‌ی من؛ تولدت مبارک. :)

امیدوارم که عمرت طولانی و بقات جاویدان باشه. 

و مهمتر از اون، جایگاه و پایگاهِ ثبت بهترین اتفاقات زندگی‌ام باشی.

قدمت مبارک. :)

به تاریخِ یازدهمِ فروردین ماهِ آخرین سالِ قرنِ چهاردهم. 


١. بابا گفت اگه کنکور قبول نشدی، برو خواننده شو. :|

در خلوت، هم نوا با همایون و سیاوش، داشتم چرا رفتی؟» رو می‌خوندم که شنید. این تنها آهنگی هست که میتونم باهاش خوب بخونم، با وجود این صدای جیغِ بد. :)

٢. با اعتماد به نفسِ کامل، آزمونِ جامع سنجشِ پایه رو ثبت نام کردم در حالی که حجم مطالب خونده شده ام بسیار تاسف باره. تصمیمی که الان گرفتم اینه که کارنامه ام رو اینجا به نمایش بذارم. هدفم از نوشتن جمله پیش اینه که حداقل از شما خجالت بکشم و با سرعت بیشتری بخونم. :)

٣. این که میگن مبدا آرامش در خانه و خانواده زن هست، کذبِ محضی بیش نیست. امروز مامان اینقدر با تلفن صحبت و آلودگی صوتی تولید کرد که سردرد گرفتم ولی کی جرئت داره به سکوت دعوتش کنه؟ :(

٤. توی یه مقاله که توسط WHO منتشر شده، گفته شده که درصد زیادی از مبتلایان کرونا و حتی موارد فوت شده گروه خونی A داشتن. یه جورایی خواسته بود نتیجه گیری کنه که ایمنی و مقاومت افراد A نسبت به کرونا پایین تره.

اول خدا رو شکر میکنم که خودم و عزیزانم، هیچ کدوم A نیستیم. دوم این که توی جامعه فراوانی افراد دارای گروه خونی A بای دیفالت بیشتره پس طبیعی هست که درصد بیشتری از مبتلایان A باشن! بنابراین من با اون مقاله و نتیجه گیری آب دوغ خیاری اش مخالفم. بعد از کنکور روی این قضیه تحقیق خواهم کرد، فعلا اینجا ثبت بشه تا بعد.

٥. تا ٢٩ فروردین که تاریخ آزمونه. 


۱. این خشم و عذاب این‌روزها رو توی قلبم ذخیره خواهم‌کرد؛ این اندوه رو! که اگه فراموش کنم تا ابد به خودم بدهکارم.

۲. می‌گن که دل مرنجان که ز هر دل به خدا راهی هست.» نمی‌دونم این اشعار و جملات پرمغز و نغز چرا فقط برای من موثر هستن؟! اگهمن دل یه نفر رو شکسته بودم، فورا عکس‌العمل کارم رو دریافت می‌کردم ولی الان که مفعول قضیه محسوب می‌شم، اساسا قانون سومنیوتون از سرفصل تمامی کتاب‌های فیزیک و ایضا واقعیات دنیا محو می‌شه! :|

۳. لازمه‌ی زیستن توی این دنیا، کنار اومدن با بقیه است علی‌رغم تمام مشکلاتش! به قول کلیم کاشانی:

طبعی به هم رسان که بسازی به عالمی

یا همتی که از سر عالَم توان گذشت»

امروز برای هم‌زیستی با این به ظاهر آدم‌های در واقع دیو، هنر حل تعارض» و مهارت‌های مذاکره» رو باید یاد بگیریم وگرنه سنگ رویسنگ بند نمی‌شه و اصلا چه بهتر که باقی عمرمون رو در قرنطینه سپری کنیم!

۴. تقدیم به خودم:

بسیار تو را خسته روان باید شد 

و انگشت‌نمای این و آن باید شد

گر آدمی‌ای بساز با آدمیان


همیشه یه چیزهایی هستن که از کنکور مهم ترن؛ مثل تب ٣٨، لرز، درد عضلانی، سرفه ی خشک و عطسه. مثل خانواده، مثل عزیزترین فرد زندگی یه آدم.

شوخی شوخی گفت اولین بیمار کرونایی ای که دیدم رو بغل میکنم تا شهید راه سلامت بشم، سهمیه بگیری، به آرزوت برسی.

جدی جدی تب داره، سرفه های خشکش گوش هام رو خراش میده و صدای عطسه های متوالیش ضربان قلبم رو بالا میبره.

و من؟ نشرالگوی زیست پیش دو، روی میزم هست و دارم تست قارچ میزنم، این منِ خودخواهِ مغرورِ پرتوقعِ حریص!

 

+ خدایا اینجوری من رو امتحان نکن، باشه؟ تقاص کارهای من رو که بقیه نباید پس بدن.


امروز یک‌شنبه است و هنوز سنجش کارنامه‌ی نهایی نداده! :| از اون‌جایی که احتمالا دوباره تا ۱۲ اردی‌بهشت قراره ناپیدا باشم، درصدهای زیبای آزمونم رو براتون می‌نویسم، بیشتر از این حوصله‌ی صبر کردن ندارم. :)

ادبیات: ۵۰ [خاک سیه بر سر تو!]

عربی: ۳۶ [سکوت سرشار از ناگفته‌ها…]

دینی: ۱۰۰ [چون که خیلی مومن و با دین و اینام. :دی]

زبان: ۱۰۰ [واقعا اگه این یکی ۱۰۰ نمی‌شد خیلی زشت و زننده بود!]

زمین: ۱۲ [زیادی هم هست براش!]

ریاضی: ۳۳ [بالاترین درصد کنکورم ریاضی بود… سخت بود انصافا… به زور ۱۰ تا زدم!]

زیست: ۶۰ [هم سخت بود، هم نبود، هم خیلی خوب نخونده‌بودم و خیلی یادم رفته!]

فیزیک: ۱۰۰ [نمی‌خواید برای این پیشرفت شگرف دست بزنید؟!]

شیمی: ۸۲ [برای ایشون هم دست و جیغ و هورا لطفا! لازم به ذکره چند تا سوالش از نظر من غلط بود!]

در راستای شست‌وشوی غم کارنامه، توجه‌تون رو به جایی که جمعه بعد از ۲ ماه قرنطینه‌گی(!) رفتم، جلب می‌کنم:


١. در حال حاضر، در حال خوندن پست یک مورد مشکوک ابتلا به کرونا هستید. تست دادم و منتظرم. دکتر گفت هر مثبتی، مثبت و هر منفی ای منفی نیست! مورد داشتن فرزند یه خانواده به عنوان اولین عضو مشکوک بیمارستان بستری شده و یه ریه اش رو از دست داده و به تبع از اون پدر و مادرش هم آلوده و فوت شدن ولی اون فرزنده سه بار تست داده و هر بار هم جوابش منفی شده. :|

٢. خب باید اعتراف کنم که به این زندگی -حتی از نوع مزخرفش- به شدت وابسته ام و اصلا دوست ندارم بمیرم! طبیعی، کهولت سن، تصادف، بیماری و. برام عجیبه که فلوکستین چقدر میتونه موثر باشه که برای من با این حجم از میل به بقا، افکار خودکشی ایجاد کنه.

٣. زیستن در بیمارستان سانتر کرونا اصلا خوب نیست؛ به خصوص اگه اتاقت چسبیده به ICU باشه! نصف شب که داشتم درس می‌خوندم صدای ناله ی ضعیف یه مریض میمومد ولی هیچ کس اعتنا نمیکرد. لباس پوشیدم و ماسک و شیلد زدم و رفتم توی بخش. اینقدر گشتم تا به منشا صدا رسیدم. آروم ازش پرسیدم مشکلش چیه؟ مسلما نمیتونست جواب بده چون از راه گلوش براش لوله گذاشته بودن ولی اصوات نامفهومی رو با حالت ناله میگفت. گفتم متوجه نمیشم. لب زد آب». دستم رو توی دستش گذاشتم و پرسیدم آب میخوای؟ دستم رو فشار داد که یعنی آره. هیچ جوری نمیشد بهش آب بدم به خاطر وضعیت گلوش. اشک هام سرازیر شد. منتهای آرزوی اون توی اون لحظه چی بود؟ یه قطره آب! و من؟

تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که با یه پنبه خیس لب هاش رو مرطوب کنم. بعدش باز هم دستم رو فشار داد. شاید تشکر کرد ولی من موندم و شبی که به سختی به سحر رسید.

٤. تا حالا توی روز اول ماه رمضون گناه کردید؟ :( لعنت به نفس لوامه که رسما داره روانیم میکنه.


١. از صبح تنگی نفس دارم همراه با تب. مسکن نمیتونم بخورم چون خطر معده درد شدید تهدیدم میکنه که مشخصا به خاطر اون حجم از هایپ و قهوه ای هست که یک ماه پیش مصرف کردم! سرم درد میکنه ولی با این وجود حس میکنم کرونا ندارم! :| احتمالا چون دوست ندارم بمیرم دارم خودم رو گول میزنم. هوم اگه بمیرم یحتمل هیچکی منو به یاد نمیاره و تا ابد از خاطر همه پاک میشم و هیچ وقت live on نخواهم بود. حتی یه مراسم ختم خشک و خالی، یه دونه فاتحه.

شما فاتحه میخونید، نه؟ اصلا اگه نخونید حلالتون نمیکنم! 

٢. ای کاش هر چه زودتر نتیجه رو بدن. کم کم دارم استرس میگیرم. هیوا میگه تو خودت covid19 هستی، استرس چی رو داری؟ :دی

٣. دوست داشتم بهت تبریک بگم بابت قبولیت توی المپیاد مدیریت نظام سلامت ولی نمیگم چون حسودیم شد. از الان که مشخصه طلای انفرادی رو میگیری بنابراین امیدوارم که یه تیم بد نصیبت بشه و برای گروهی نقره بشی. ببین چه با انصافم! میتونستم بگم دیپلم افتخار!

خدایا ببین نعماتت رو همگون تقسیم نمیکنی. اون اگه اونطوری شده حداقل اینطوریه، من چی؟ نه اینطوری، نه اونطوری. قربونت برم منم جزء بندگانت به حساب بیار دیگه.

٤. اینقدر حالم زار و نزاره که بابا کلا فراموش کرده باهام قهره و حتی چرا. با تشکر از عدوی خیر!

٥. خدایا لطفا هر چه زودتر حال روحی و روانی و جسمی و عقلی و مغزی و همه چیم رو خوب بفرما. اگه درس نخونم که کوفت شناسی پیام نور هم قبول نمیشم. :( یا اگه چنین نمیکنی حداقلش شب ها من رو نبر توی saint Thomas بچرخون. صبحش چشم وا میکنم میبینم توی بیمارستان شهدای فلان شهر خودمونم، غم دنیا توی دلم میشینه. اگه استعدادش رو واقعا ندارم، اگه الکی دارم تقلا میکنم، اگه کلا منو دوست نداری پس چرا آرزوش رو توی دلم گذاشتی، هوم؟ :(

 

+ فروزانِ قشنگم کامنت های این پست به روت بازه. مرسی از احوال پرسی و یه دنیا شرمنده ام که جواب ندادم. ینی نمیشد، میدونی که.


صبح مامان و بابا رفتن بیرون. حوالی ساعت ١٠ برگشتن. مامان گریه میکرد عین آسمون امروز؛ پاش پیچ خورده بود. لحظه به لحظه دردش زیادتر و ورمش بیشتر شد. ١١:١٥ رفتن کلینیک رو به روی خونه مون که رادیولوژی هم داره. عکس گرفتن و بله شکسته!

١٢:٣٠ برگشتن. من غذا رو آماده کرده بودم. داشتم میز رو میچیدم که یه خونه خیلی خفیف ت خورد. مامان داشت با دکتر نمیدونم کی صحبت میکرد و بابا هم ام. ت خفیف برای این خونه ی قراضه عادیه، ماشین سنگین گاهی با سرعت که رد میشه همین طوری میلرزونه. دوباره ت خورد و این بار شدیدتر. داد زدم زلهههه. گوش ندادن. لوسترها به صدا دراومدن. جیغ زدم زلهههه. هیچ وقت توی طبقه ی غیر مسطح تجربه ی زله رو نداشتم. توی مکان ارتفاع دار خیلی شدیدتر میلرزونه و این که به رسم همیشه که به سمت حیاط میرفتیم رفتیم توی تراس. تراس ما تقریبا حیاطه، ٤٠ متره. بماند که مامان لنگ لنگان چطوری تا تراس اومد. اومدیم توی تراس، باد و بارون وحشتناکی بود و هر لحظه ممکن بود باد ببره یکی مون رو. مسلما من اون یه نفر نیستم. :دی همچنان خونه میلرزید؛ طولانی ترین زله ای بود که تجربه اش کردم تا به حال! وقتی اوضاع عادی شد برگشتیم توی خونه؛ سه تا مجسمه ی عزیزم خرد و خاکشیر شده بودن و ایضا قوری عتیقه ی روی سماور عتیقه مون! داییم اینا هم که طبقه ی پنجم هستن گفتن هر لحظه منتظر بودن بوفه شون از وسط نصف بشه. اون یکی داییم هم کلکسیون میوه های پلاستیکی دارن [:|] که توی یه ظرف پایه دار گذاشتن شون و اون ظرف هم روی یه میزه. گفتن کل میوه ها روی زمین پخش شدن و ظرف هم تیکه تیکه شده.

الان هم ما اومدیم بیمارستان در حالی که تگرگ شدیدی داره سرمون میباره!! امیدوارم حداقل کرونا نگیریم!! سه بار تجدید تست کردم تا بالاخره مطمئن شدم سالمم حوصله ی تحمل استرس دوباره رو ندارم!

+ این همه درد و بیماری چی بود که امسال به جون مامانم افتاد، هوم؟ :(


١. من خیلی خواب کم میبینم یا حداقلش اینه که به ندرت یادم میمونه. پریروز یه خواب عجیب دیدم، اون قدر عجیب که کل روز، ذهنم درگیرش بود. من با توجه به این موضوع که همیشه خواب نمی‌بینم معتقدم که رویاهام صادقه است و در اکثر موارد تعبیر دارن. تعبیر این خواب این هست که روحت تحت فشاره و یک نفر توی زندگی واقعی ات دائما تحقیرت میکنه یا میکرده. توی اون خواب به جز خودم فقط یه نفر حاضر بود و دقیقا همون یه نفر بارها باعث شده که من از عمق وجودم حس کنم که خوار و حقیرم! این حجم از درست بودن خواب به کنار خود خواب خیلی شوکه کننده بود. چنین اتفاقی توی زندگی واقعیم ابدا برام رخ نداده و خدا کنه که هیچ وقت هم اتفاق نیفته، با این وجود من چند بار بهش فکر کردم و خیلی عینی تصورش کردم! جا داره یادی بکنم از جمله ی هاروارد: مغز بین یه خاطره ی واقعی و یه خاطره ی خیالی تفاوتی قائل نیست.» توی خواب، اون اتفاق، برای من خیلی ملموس و عادی بود.

٢. امروز ١٧ اردیبهشته. قانون بالون میگه که برای اوج گرفتن باید از خیلی چیزها بگذری و دورشون بریزی؛ افکار و عواطف و خاطرات منفی! سال ها پیش - حتی روز دقیقش رو فراموش کردم- ١٣ یا ١٤ اردیبهشت روزی شد که ورق برگشت. من یه انتخاب اشتباه کردم و تمام این چند رو به جهنم ساده سازی شده تبدیل کردم برای خودم. توی تک تک این سال ها طبق رسم خودآزاری ای داشتم، توی این روز خاص به سوگ آرزو و رویایی که مُرد نشستم و هی مرور کردم و نبش قبر کردم. اونقدر این کار رو تکرار کردم که آرزوهای بعدی و بعدی تر هم با دست خودم خفه کردم. این آرزوی آخری هنوز نفس میکشه، کم جون هست اما اونقدری حواسم بهش هست که چیزی از اردیبهشت ٩٣ توی خاطرم نمونده. لابد الان که اون خاطرات محو شدن وقت اوج گرفتنه. به واقع وقت زنده شدن و زنده موندن این رویای قدیمی نیمه جونه.

٣. من آدمی ام که توانایی پیوسته بودن توی یه مسیر طولانی رو نداره. وسطش یهویی کم میارم! کم میارم ولی جا نمیزنم.

به روزی که برای کنکور ثبت نام کردم فکر میکنم. توی خواب هم ٣١ مرداد رو تصور نمیکردم. حس میکردم همون ١٦ تیر کافیه.

الان به قدرت خدا فکر میکنم که اگه من از مهر خونده بودم و شروع کرده بودم، اگه اون همه وقت رو نسوزونده بودم قطعا تا ٣١ مرداد به فرسایش جسمی و روحی میرسیدم. شُکرت. :))


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها